ضامن گله

روزی بودا در منطقه سرسبزی قدم می‌زد و به هر سو که نگاه می‌کرد، خداوند را به خاطر زیبایی‌هایی که خلق کرده است، ستایش می‌کرد.

ناگهان صدای گله گوسفندانی که از آنجا می‌گذشتند، به گوش بودا رسید. وقتی او به گله و چوپان نگاه کرد، متوجه شد چوپان در هدایت گله با مشکلی روبه‌رو است؛ لذا، از چوپان علت را جویا شد.

چوپان پاسخ داد: «این بره کوچک لنگ می‌زند و نمی‌تواند همراه بقیه گله حرکت کند.»

بودا به آرامی آن بره را گرفت و بر دوش خود سوار کرد. سپس از چوپان پرسید: «چرا در این موقع روز و در این گرمای شدید گله را حرکت می‌دهی.»

چوپان پاسخ داد: «باید یک صد گوسفند را تا عصر به محل جشن پادشاه برسانم تا قربانی شوند. اگر به موقع نرسم، مورد خشم و غضب پادشاه قرار خواهم گرفت.»

بودا در حالی که بره لنگ را بر دوش داشت، گفت: «من نیز همراه تو می‌آیم.»

در راه از بازاری شلوغ گذشتند و خضوع، خشوع، آرامش و نوری که در چهره بودا بود، مردم را خیره کرد.

سرانجام آنها به محل جشن رسیدند. پادشاه و تمامی درباریان و میهمانان برای برگزاری مراسم جشن جمع شده بودند. قصابی که تبری در دست داشت، پیش آمد تا گوسفندان را قربانی کند.

ناگهان بودا خطاب به پادشاه گفت: «پادشاه بزرگ! من ضامن این گله می‌شوم. از تو خواهش می‌کنم جان مرا بستانی، اما این حیوانات را نکشی!»

پادشاه با شنیدن کلمات ساده و دلنشین بودا تحت تاثیر قرار گرفت و از قصاب خواست تا دست نگهدارد؛ سپس پادشاه و تمامی درباریان دور بودا جمع شدند و به موعظه الهی او گوش فرا دادند.

بودا گفت: «مهربانی و شفقت زندگی را زیبا می‌کند. کسی که نمی‌تواند جان ببخشد، نباید بی اذن خدا زندگی را نیز بگیرد!»

از آن پس، پادشاه قربانی کردن حیوانات را در قلمروی خود ممنوع کرد.

منبع: کتاب غذای روح ۲ – نویسنده: جی. پی. واسوانی – ترجمه: دکتر آرام

همچنین ببینید

یـک لبخنـد تا خوشبـختی راهـست

آیا شما واقعا خوشحال هستید؟ اگر صادقانه بگوییم، بسیاری از ما حتی به خودمان وقت …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*