در اولین روز هفته، شیوانا شاگردان مدرسه را جمع کرد و به آنها گفت: «از امروز یک هفته فرصت دارید تا برای این سوال که عشق و محبت مهمتر است یا آگاهی و شعور؟ پاسخی بیابید و اگر نتوانید جوابی برای این سوال پیدا کنید، این حق را به مدرسه میدهید که عذر شما را بخواهد.»
همه شاگردان به تقلا افتادند و شروع به زیروروکردن کتابها و پرسوجو از یکدیگر کردند. روزها بهسرعت میگذشت. هیجان عجیبی بر مدرسه غالب شده بود. از یک طرف شاگردان دوست نداشتند از مدرسه اخراج شوند و از سوی دیگر، یافتن جواب برای این سوال چندان آسان نبود. سه روز مانده به امتحان، باران شدیدی بارید و سیلابی عظیم همهجا را فرا گرفت. خبر رسید که در دهکده پاییندست، سیل آمده است و عدهای بیخانمان شدهاند. یکی از شاگردان مدرسه که جزو شاگردان ممتاز هم بود، به همراه شش نفر از شاگردان اهل همان دهکده، نزد شیوانا آمدند و از او اجازه خواستند تا برای کمک به مردم سیلزده از مدرسه خارج شوند. شیوانا با لبخند گفت: «هرکاری که گمان میکنید درست است، انجام دهید.»
آن هفت نفر رفتند و روز امتحان خیس، خسته و گلآلود به مدرسه بازگشتند. شاگردانی که در مدرسه مانده بودند، قبل از شروع کلاس با تماشای قیافه بههمریخته و زخمی آن هفت نفر، شروع به مسخرهکردنشان کردند و گفتند: «امروز که از مدرسه برای همیشه اخراج شدید، میفهمید که عشق مهمتر است یا آگاهی؟»
دقایقی بعد شیوانا وارد کلاس شد و گفت: «آیا کسی جواب سوال را پیدا کرده است؟»
یکی از شاگردان دستانش را بالا برد و به نماینده جمعی گفت: «به نظر ما عشق و محبت مهمتر از هرچیزی است؛ زیرا باعث میشود انسان حتی در لحظاتی که فکرش کار نمیکند هم مسیر درست را طی کند.» شاگرد دیگری به نمایندگی بقیه گفت: «اما به نظر ما آگاهی و شناخت، مهمتر از عشق و دوستی است؛ چون دوستی یک احساس زودگذر است که به شرایط بستگی دارد؛ درحالیکه آگاهی، ریشه در منطق دارد و عمیقتر است.»
شیوانا نگاهی به هفت نفری که خسته و گلآلود بودند، انداخت و از کسی که بزرگتر بود، پرسید: «به نظر شما عشق مهمتر است یا آگاهی؟»
شاگرد یاریرسان، خنده تلخی کرد و گفت: «وقتی آدمهای در سیل مانده را از نزدیک دیدم که برای زندهماندن چقدر نیازمند کمک بودند، از عمق وجودم به این درک رسیدم که نه عشق مهم است و نه آگاهی؛ آنچه مهم است این است که چقدر میتوانیم به افراد ضعیف و نیازمند اطرافمان کمک کنیم تا کمتر احساس ناراحتی کنند؟ هنوز در دهکده پاییندست بسیارند کسانی که به کمک و امدادرسانی احتیاج دارند. ما به حرمت امتحان به اینجا بازگشتیم تا پس از مشخصشدن وضعیتمان، باز برای کمک به سراغ مددجویان برویم.»
شیوانا لبخندی زد و گفت: «هیچکس از مدرسه اخراج نمیشود و قرار هم نبود چنین اتفاقی بیفتد؛ فقط اگر جواب درست را پیدا نمیکردید، این حق را به مدرسه میدادید که با کوچکترین بهانه عذرتان را بخواهد. اما در جواب این سوال که عشق مهمتر است یا شعور؟ باید بگویم مهمتر از همه، کاری است که این هفت نفر انجام دادند. مهمتر از عشق و آگاهی، نفس عمل است که در مسیر درست باشد. اگر هزار سال عاشق باشی و هزار آسمان دانش را بلد باشی اما راه عاشقی را در پیش نگیری و دانشت را به کار نبندی، همه آن هزاران هزار در قیاس با یک عمل عاشقانه و حرکتی آگاهانه، پشیزی ارزش ندارد. اگر میخواهید از این مدرسه با دستهای پر بیرون بیایید، بهجای چسبیدن به دنیای واژهها دست به عمل بزنید و دانستههای خود را در میدان عمل بیازمایید. کاری که این هفت نفر انجام دادند از تمام تلاشی که در این هفت روز در این مدرسه انجام شد، ارزشمندتر و مهمتر است.»
میگویند همان روز مدرسه تعطیل شد و همه شاگردان همراه شیوانا برای کمک عازم دهکده سیلزده شدند و هیچکس در مدرسه نماند. آن روز غروب رهگذری که از آن نزدیکی میگذشت از نگهبان پیر مدرسه پرسید: «چه اتفاقی برای مدرسه شیوانا افتاده است؟» و نگهبان با لبخند گفت: «امروز امتحان بود و همه رد شدند! برای همین تا مدتی از مدرسه اخراج شدند! و شیوانا هم همراه اخراجیها رفت.»
«شروع هر تغییری از خودمان است»