جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست … عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه میبینی؟ گفت: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد. بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟ گفت: خودم …
ادامه نوشته »