یکی از شاگردان شیوانا صبح زود برای خرید به شهر رفت و غروب خسته و دست خالی نزد شیوانا آمد و گفت:«امروز همه مردم شهر و فروشندهها با من دشمن بودند. میخواستم از میوهفروشی سیب بخرم، تا سراغ بهترین سبدش رفتم و خواستم میوههای درشت آن را بردارم با من پرخاش کرد. من هم به او گفتم که از یک …
ادامه نوشته »